یا ابا صالح المهدی ادرکنی
حالا روزجمعه ها بی تو من
منتظرم
توی بهت لحظه ها از تو من بی خبرم
کی میشه آقا بیایی که دلم غمگین شده
توی حسرت نگات بغض من سنگین شده
حالا روزجمعه ها بی تو من
منتظرم
توی بهت لحظه ها از تو من بی خبرم
کی میشه آقا بیایی که دلم غمگین شده
توی حسرت نگات بغض من سنگین شده
مردها :
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد.
هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید.
هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند.
هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود.
مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند.
این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و درد ها و دنیای زنان می گویند.
در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مرد ها است.
یکی از همین مرد هایی که دوستمان دارند.
هوش ایرانی . . .
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه
آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان
یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط
مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوار قطار شدند.
آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک
ﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠـــﻪ ﯼ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺩﺍﺷﺘــﻦ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫـــــــﻢ ﮐﺴـﯽ ﺩﻭﺳﺘـــــــــﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﺳـــــَــــﺮﺩﻡ ...
ﻣﺜـﻞ ﺩﯼ , ﻣﺜـﻞ ﺑﻬﻤـــﻦ , ﻣﺜـﻞ ﺍﺳﻔﻨــــــﺪ
ﻣﺜـﻞ ﺯﻣﺴﺘــــ ـــــﺎﻥ
من زن هستم.
میگویند مرا آفریدند از استخوان دندهی چپ
مردی به نام آدم، و حوایم نامیدند؛ “یعنی زندگی” تا در کنار آدم “یعنی
انسان” همراه و هم صدا باشم.
میگویند: میوهی سیب را من خوردم، شاید هم
گندم را، و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم مینمایند. بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب چشمانشان باز گردید، مرا دیدند، مرا در برگها پیچیدند،
مرا پیچیدند در برگها تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند.
نسل انسان زادهی من است من “حوا” فریب خوردۀ شیطان.
و میگویند که درد و زجر انسان هم زادهی
من است، زادهی حوا؛ که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند. شاید
گناه من باشد، شاید هم از فرشتهای از نسل آتش که صداقت و سادگی مرا به
بازی گرفت و فریبم داد، مثل همه که فریبم می دهند. اقرار می کنم دلی پاک،
معصومیتی از تبار فرشتگان و باوری سادهتر و صافتر از آبهای شفاف
جوشندهی یک چشمه دارم.
نقل است در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دور دست شد.
در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده، تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند.
حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و
جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه
یکی ازحرامیان کیسهای پر از سکههای زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه
آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکههای زر تکه کاغذی یافت که روی آن
آیهای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود.
روزی پسر کوچکی از خواهر بزرگش درباره خدا سوالی پرسید.
او سوال کرد آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟
خواهرش در حالیکه مشغول مطالعه بود به تندی پاسخ داد: نه.
البته که نه! خدا در جای دوری از بهشت است
و هیچ کس نمی تواند او را ببیند.
روز های زیادی گذشتند اما این سوال همچنان در ذهنش باقی مانده بود.
بنابراین به نزد مادرش رفت و پرسید: مامان آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟
مادرش مودبانه پاسخ داد: نه. خدا روح است و در قلب های ما ساکن است.
اما ما هرگز نمی توانیم او را ببینیم.