حــواسمــون بــاشـه ...
دل آدما ...
شیشـه نیست که روی آن ...
هــــــا کنیم ...
بعد با انگـــشت قــــلب بکشیم و ...
בعا مـــﮯ کنم که هیچگاه چشمهاے تـــــــــو
בر انحصار قطره هاے اشک نباشنـב
בعا مـــﮯ کنم که لبانت فقط בر غنچه هاے لبخنـבباشنـב
בعا مـــﮯ کنم בستانت که وسعت آسماטּ و پاکــﮯ בریا را בارב
همیشه
از حرارت عشق گرم باشـב
مـטּ برایت בعا مـــﮯ کنم که گل هاے وجوב نازنینت هیچگاه پژمرבه نشونـב
خسته ام از تظاهر به ایستادگی
از پنهان کردن زخم هایم
زور که
نیست !
دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم و