مـیـفهــمـی چــــه میگویــــم
هــــوا را هــــــر چــــقــدر
نفـــــس بــکــشــــے
بـــاز هــــــم بـــراـے کــشیـــدنش بـــال بـــال
میزنـے
هــــوا را هــــــر چــــقــدر
نفـــــس بــکــشــــے
بـــاز هــــــم بـــراـے کــشیـــدنش بـــال بـــال
میزنـے
هر ساله نزدیک نیمه شعبان که می شود ایران حال و هوای دیگری دارد. کوچه محله ها آذین بندی می شوند. همه جا را ریسه می کشند. اهالی شهر، جلوی در خانه هایشان را آب و جارو می کنند. خیابانها چراغانی می شود. انگار خبری در راهست ... انگار همه انتظار دوستی را می کشند که عشقی دیرینه را در قلب ها دارد ...
آموختم :
که خدا عشق است و عشق تنها خداســــــــــــــــت
آموختم:
که وقتی نا امید میشوم خــــــــــــــــدا با تمام عظمتش،
عاشقانه انتظار میکشد تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم
دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام، از کدامین راه
ولی یکبار دیگر، باز خواهم گشت
و چشمان تو را، با نور خواهم شست
و از عرش خداوندی، شما را هدیه های تازه خواهم داد
به دستان برادر، دست خواهم داد
به زلف کودکان، گیلاس خواهم زد،
نوازش های مادر را، دوباره زنده خواهم کرد
زن همسایه را، نور و هوا و آفتابی تازه خواهم داد