جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۷ ق.ظ
اعتماد
یه روز یه مردی اسب فوق العاده زیبا داشت هر چقدر هم سکهء طلا میدادند اون اسب رو نمیفروخت یه نفر میگه من این اسب رو ازش میگیرم میگن چطوری میگه صبر کنید و ببینید یه روز که مرد داشت تو صحرا سواری میکرد دید یه آدمی روی زمین افتاده و ناله میکنه از اسب پیاده شد و گفت آقا چی شده مرد گفت راهزنها بهم حمله کردند و تمام دار و ندارم رو بردند تو رو به خدا کمکم کن دارم تشنگی و گرسنگی و خستگی میمیرم مرد صاحب اسب گفت صبر کن از خورجینش آب درآورد و نان بهش داد و کمکش کرد روی اسب سوار بشه مرد دوم وقتی روی اسب نشست یکباره اسب رو هی کرد فرار کرد و بلند گفت دیدی اسبت رو گرفتم صاحب اسب گفت وایسا اسب مال تو ولی نگو اینو اینطوری از دستم درآوردی بگو خودم بهت دادم گفت چرا ؟ گفت برای اینکه از این به بعد هیچکس دیگه اعتماد نمیکنه به کسی که گرسنه و تشنه تو بیابون افتاده باشه ، اعتماد مردم رو خراب به کسی که گرسنه و تشنه تو بیابون افتاده باشه ، اعتماد مردم رو خراب نکن