حــواسمــون بــاشـه
حــواسمــون بــاشـه ...
دل آدما ...
شیشـه نیست که روی آن ...
هــــــا کنیم ...
بعد با انگـــشت قــــلب بکشیم و ...
حــواسمــون بــاشـه ...
دل آدما ...
شیشـه نیست که روی آن ...
هــــــا کنیم ...
بعد با انگـــشت قــــلب بکشیم و ...
مــטּ هــمــانــم ...
خــوبـــ تــمـــــــــــــــــاشــا کـــטּ ...
בخــتــرے کــــﮧ بــراے
داشــتــنــتــــ
تــمــامــ شــبـــــــــــــ را
بــیـــבار
مـــے مـــانـــב
و بـــا تــوئــے
کـــﮧ نــیســتــے حــرفــــ مــیــزنـــد
من زن هستم.
میگویند مرا آفریدند از استخوان دندهی چپ
مردی به نام آدم، و حوایم نامیدند؛ “یعنی زندگی” تا در کنار آدم “یعنی
انسان” همراه و هم صدا باشم.
میگویند: میوهی سیب را من خوردم، شاید هم
گندم را، و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم مینمایند. بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب چشمانشان باز گردید، مرا دیدند، مرا در برگها پیچیدند،
مرا پیچیدند در برگها تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند.
نسل انسان زادهی من است من “حوا” فریب خوردۀ شیطان.
و میگویند که درد و زجر انسان هم زادهی
من است، زادهی حوا؛ که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند. شاید
گناه من باشد، شاید هم از فرشتهای از نسل آتش که صداقت و سادگی مرا به
بازی گرفت و فریبم داد، مثل همه که فریبم می دهند. اقرار می کنم دلی پاک،
معصومیتی از تبار فرشتگان و باوری سادهتر و صافتر از آبهای شفاف
جوشندهی یک چشمه دارم.
میدانی درد چیست ؟
نگاهت که رفت . . .
نه !!!
شاید شانه ای که دیگر وجود ندارد …
نه!!!!
دل شکسته ام …
نه!!!