آشــــــنای غریـــــب

اینجا همه چی در همه

آشــــــنای غریـــــب

اینجا همه چی در همه

پیام های کوتاه
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۶:۵۸ ب.ظ

داستان عشق و دیوانگی


در زمانهای بسیار دور زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، همه فضیلت ها در همه جا شناور بودند. روزی همه آنها دور هم جمع شده بودند ناگهان یکی از آنها ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلاً قایم باشک.

همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم میگذارم... من چشم میگذارم... و از آنجا که هیچ کس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد یک، دو، سه...


همه رفتند و در جایی پنهان شدند...

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی گشت.

هوس به مرکز زمین رفت.

طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت

و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتادونه، هشتاد...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره سردرگم بود و نمیتوانست تصمیم بگُیرد و جای تعجب هم نیست زیرا همه میدانیم که پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید نود و پنج، نود و شش، نود و.....

هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید بربالین یک بوته ی گل سرخ وپنهان شد.

دیوانگی فریاد زد "دارم میام" و او اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلیش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. هوس در مرکز زمین بود. یکی یکی همه پیدا شدند به جزعشق، او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت درگوشش زمزمه می کرد تو باید فقط عشق را پیدا کنی او پشت بوته گل رز پنهان شده است.

دیوانگی شاخه ای خشک از تنه ی درختی کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته ی گل سرخ فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله متوقف شد.

عشق از پشت بوته بیرون آمد، با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و ازمیان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.

دیوانگی گفت: من چه کردم ؟ چگونه میتوانم تو را درمان کنم ؟

عشق پاسخ داد تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری بکنی راهنمای من باش.

«این گونه است که از آن روز به بعدعشق کور است ودیوانگی همواره در کنار اوست.»




نظرات (۴)

نیستی؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
پایات ترم دارم

همه مرده اند!!!

دوستی میگفت : خیلی سال پیش که دانشجو بودم بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند... تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کار را انجام میدادند ، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی!!! هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش شده بود.... هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود ، حتی اگر نصف کلاس غائب بودند جناب مجنون میگفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غائب کلاس این خانم بودوبس میگفت: استاد امروز همه غائبند هیچ کس نیامده!!! در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور میشنیدم که بسیار خوب و خوش هستند... امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:
هیچ کس زنده نیست...همه مرده اند!!!


اگه خوشت اومده بزا پست بعدی

گفتند اخر خنده گریه است……



بهانه ای جور کن تا بخندم بغضم عجیب گرفته!

جالب بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی