داسـتان ملخـک و رمـال درجـه یـک دنیـا !
داسـتان ملخـک و رمـال درجـه یـک دنیـا !
کسی که چند بار کارهای خطرناک کرده باشد و به تصادف
از کیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد
باز هم به چنان کارها دست بزند به او گویند: یک بار جستی ای ملخک،
دو بار جستی ای ملخک، بار سوم چوب است و فلک ...
راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار، چنین نقل
کردهاند که در روزگاران پیشین، در عهد پادشاهی یکی از پادشاهان،
روزی یک زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمالباشی پادشاه هم در حمام
بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام
شد.
زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت کیست؟" گفتند: "این
رخت فلان زن است". گفت: "بریزید توی آب" رخت آن زن بیچاره را به
دستور زن رمال به آب ریختند. چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید
دلش سوخت و کینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت.
شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: "از فردا سر کار نرو!"
شوهرش گفت: "چرا؟" گفت: "میگم نرو" گفت: "پس چکار کنم؟" زن گفت:
"فردا یک کتاب رمالی میگیری و فالبین و رملتران میشی". شوهر
گفت: "چرا؟" گفت: "میخوام شوورم رملتران باشه" خب پافشاری زن بود
و دلیل و برهان نمیخواست گفت: "باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد
میشم" اما کجا به سر کار میرفت؟ ریشخند زنش میکرد و او هیچ از
رملترانی نمیدانست و نمیآموخت.
اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند. شاه به
رمالش رجوع کرد و گفت: "خب باید رمل بترانی و بگی که اونا کجا
هستند و کیها هستند؟" رمال گفت: "کیها؟" شاه گفت: "آن دزدها".
هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد،
عاقبت گفت: "قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!" شاه
بسیار خلقش تنگ شد. رمال گفت: "سرور من خداوند وجود شما رو حفظ کنه
غمین مباشید، شما میتونین از رمالهای شهر کمک بگیرین".
شاه همین کار را کرد و رمالهای شهر را به حضور پذیرفت، آن زن هم
شوهرش را وادار کرد برود. شوهر گفت: "ای زن من چیزی بلد نیستم".
گفت: "اینی که بلدی بگو". شوهر آن زن هم رفت پیش شاه، هیچکدام از
رمالها نتوانستند کاری از پیش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن
رسید گفت: "فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام" شاه گفت: "باشد".
آن مرد به خانه برگشت و گفت: "ای زن تو این خاک را بر سر من کردی
در این چهل روزی که مهلت گرفتهام اگر دزدها را پیدا نکنم مجازات
خواهم شد". زن گفت: "غصه نخور خدا بزرگه" چون که خودش او را وادار
کرده بود دلداریش میداد. شوهر به زن گفت: "خب حالا چطور حساب این
چهل روز را نگه داریم؟" زن گفت: "چهل تا خرما میخریم و در خمرهای
میگذاریم، هر شب یکی از آنها را میخوریم وقتی که نزدیک باشد چهل
روز تمام شود برمیداریم و فرار میکنیم". از قضا دزدها هم چهل تن
بودند. که را بخت و که را اقبال؟... حالا خودمانیم خوبست بخت هم که
میآید اینجوری بیاید.
باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یک خمره گذاردند. شب اول شوهر
گفت: "ای زن یکی از خرماها را بردار و بیا که تو این آب را دستم
کردی". از آن طرف دزدها میتوانستند که کار به چه کسی واگذار شده
رئیسشان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر کارهای
او بود و به حرفهاشان گوش میداد.
چون زن یکی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود
شوهر به زنش گفت: "زن! جاش را نگاه دار که یکی از جمله چهل تا
آمده، یکی از گندههاش هم هست!" مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئیس
دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: "ای وای بر حال ما چکار
کنیم؟"
آن شب گذشت، شب دیگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئیس دزدها
یکی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود. زن رمال
خرمای دیگری آورد. رمال گفت: "ای زن بدان حالا از جمله چهل تا
دوتاش آمده است!" دزدها مخ شان داغ شد.
شب سوم رئیس همه دزدها را خبر کرد که این منظره را ببیند. سه تای
آنها دم سوراخ گوش دادند. توی اتاق رمال به زنش گفت: "بردار و بیا
که حالا دیگر خیلی شدند، یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم!" دزدها
از تعجب دهانشان باز ماند.
پس از شور و مشورت از پشتبام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق
شدند و گفتند: "ای آقا! خواهش داریم..." رمال گفت: "چه خبر است؟"
گفتند: "دست ما به دامن تو، ای رمال راست میگویی، ما اموال شاه را
دزدیدهایم، بیا همه را به تو تحویل میدهیم، شتر دیدی ندیدی، ما
را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو
بردار و تحویل شاه بده، پیش شاه از ما صحبت نکن، بگو خودت رمل
انداختی و پیدا کردی!" رمال از شادی روی پا بند نبود، شبانه به نزد
شاه رفت و گفت: "شاها اموال را پیدا کردم" شاه هم خوشحال شد و همان
شب اموال را از محل مذکور بیرون آوردند و به قصر بردند.
رمال هم شد یکی از نزدیکان و خاصان شاه، روزی زن رمال تازه شاه به
حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن
زن از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت کیست؟" گفتند: "از زن رمال
قدیمی شاه" گفت: "بریزید در آب" لباس آن زن را در آب ریختند.
پس زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: "دیگر برای من بس است،
من به مراد مطلوب خودم رسیدم. فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال
کار قدیمیت برو" شوهر گفت: "زن! نمیشود" زن گفت: "من راه یادت
میدهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد
او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن. او به غلامان
خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش کنید و تو از آنجا راحت
خواهی شد".
فردای آن روز همین کار را کرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به
زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد. شاه از دیدن این وضع خیلی
شاد شد و رمالباشی را احترام زیادی کرد. رمال شب آمد به خانه و
ماجرا را برای زنش گفت. زن گفت: وقتی حوله بر خود پیچید و خواست
بخوابد تو برو یک پای او را تنگ بگیر و از تختگاه حمام به پائینش
بکش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این
دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت میشوی".
رمالباشی هم همین کار را کرد و درست همان موقع که پای شاه را زیر
در کشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب کردند که چنین پیشبینی
کرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد، رمال هر روز از روز پیش به
شاه نزدیکتر میشد. زن از چاره جویی تنگ آمد. دیگر چیزی نمیگفت
چون طالع از پی طالع میآمد اما رمال غصه میخورد که وقتی کار به
او رجوع کنند او از عهدهاش برنیاید.
آخر یک روز شاه او را با عدهای از خاصان به شکار دعوت کرد به شکار
رفتند. وقتی آهویی را دنبال میکردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب
شاه نشست شاه بیآنکه کسی از همراهانش متوجه شوند او را گرفت و
مشتش را به هوا برد و گفت: "های کی میتواند بگوید در مشت من
چیست؟" هیچکس چیزی نگفت به رمال خود گفت: "دوست من ای کسی که خدا
ترا برای من فرستاد تا مرا از پیشآمدها مطلع کنی در دستم چیست؟"
رمال زرد شد، سرخ شد کاری از دستش ساخته نبود این ضربالمثل را به
زبان آورد که یک بار جستی ای ملخک، دو بار جستی ای ملخک، بار سوم
چوب است و فلک ...
مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیقه و حمام بود که یعنی من از همه
آنها جستم حالا چه کنم؟ چوب است و فلک، شاه ملخ را به هوا پرتاب
کرد و گفت: "بارکالله! مرحبا! تو رمال درجه یک دنیا هستی!"