دو داستان جالب
داستان آموزنده : “طناب خیالی”
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل
میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار
محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر
تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
( شاید حرکتی لازم است )
داستان آموزنده و جالب : “نمیتونم ها .. خدا حافظ”
خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتابهای تربیتی و پرورشی چاپ شد.
تمام دوستانی که در دانشگاه، علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.
معلمی با ۲۸ سال سابقه کار به اسم خانم “دنا جامپ“. (deanna jump)
خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.
جعبهی کفش رو گذاشت روی میز.
به دانش آموزها گفت: « بچه ها میخوام “نمی تونمهاتون” رو یا بنویسید یا
نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبهی کفشی که روی میز منه. »
“من نمیتونم خوب فوتبال بازی کنم.”
“من نمیتونم دوچرخه سواری کنم.”
“من نمیتونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم”
“من نمیتونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم”
“من نمیتونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم”
بچههای دبستانی شروع کردند به کشیدن نمیتوانمهاشون…
خودش هم شروع به نوشتن کرد.
نمیتونمها یکی یکی در جعبهی کفش جا گرفت.
وقتی همهی نمیتوانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچهها بریم تو حیاط مدرسه… »
بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.
گفت: « بچهها امروز میخوایم نمیتونمهامون رو دفن کنیم »
جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.
وقتی که تمام شد به سبک مسیحیها گفت: « بچهها دستهای هم رو بگیرید »
خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.
« ما امروز به یاد و خاطرهی شاد روان “نمیتوانم” گرد هم آمدیم. او دیگر
بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او “میتوانم” و “قادر هستم” روزی همانند
او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و “نمیتوانم” در آرامگاه ابدی خود
به سر برد. »
بچهها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.
وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود “مجلس ترحیم نمیتوانم!”
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.
نمیتونمهاتون رو بیارین لطفا…
تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچهها که به هر دلیلی به معلمش
میگفت: “خانم، نمیتونم”، در جوابش خانم دنا یه لبخندی میزد و اون مقوا
رو نشونش میداد و خود اون بچه حرفش رو میبلعید و ادامه نمیداد.
پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمرهی علمی رو در مدرسهی خودشون کسب کردند.
یه قول همین الان همهمون به هم دیگه بدیم.
قول بدیم نمیتوانمها رو خاک کنیم.