شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۶:۵۸ ب.ظ
داستان عشق و دیوانگی
در
زمانهای بسیار دور زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، همه
فضیلت ها در همه جا شناور بودند. روزی همه آنها دور هم جمع شده بودند
ناگهان یکی از آنها ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلاً قایم باشک.
همه
از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم میگذارم...
من چشم میگذارم... و از آنجا که هیچ کس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد
همه قبول کردند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع به شمردن
کرد یک،
دو، سه...