خدا را سپاس که عمر را در خواندن و نوشتن گذراندم
که بهترین شغل را در زندگی،
مبارزه برای آزادی و نجات ملتم میدانستم
و اگر این دست نداد،
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا
کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و
من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
این روزها که هنوز نیستـنت را به هوای دوباره داشتنت
ثانیه شماری میکنم ...
ساکتم .. حرف نمیزنم.
نه که چیزی برای گفتن نباشد . .
. نه!
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش می کردی ، تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کردی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم چشمهایم را می شستی و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی
اگر می دانستی که چقدر دوستت
دارم نگاهت را تا ابد بر من می دوختی تا من بر سکوت نگاه تو رازهای یک عشق
زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم .
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.
از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است