آشــــــنای غریـــــب

اینجا همه چی در همه

آشــــــنای غریـــــب

اینجا همه چی در همه

پیام های کوتاه
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عبرت آموز» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۵۱ ب.ظ

داستان دیدن خدا


روزی پسر کوچکی از خواهر بزرگش درباره خدا سوالی پرسید.
او سوال کرد آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟
خواهرش در حالیکه مشغول مطالعه بود به تندی پاسخ داد: نه.
البته که نه! خدا در جای دوری از بهشت است
و هیچ کس نمی تواند او را ببیند.
روز های زیادی گذشتند اما این سوال همچنان در ذهنش باقی مانده بود.
بنابراین به نزد مادرش رفت و پرسید: مامان آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟
مادرش مودبانه پاسخ داد: نه. خدا روح است و در قلب های ما ساکن است.
اما ما هرگز نمی توانیم او را ببینیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۴:۵۱
جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۲۱ ب.ظ

قهرمان شدن فقط با یک فن



 

کودکی 10 ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد .

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جدا بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند! در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد !

بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک 10 ساله فقط یک فن آموزش داد .و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۱
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۰۷ ب.ظ

داسـتان ملخـک و رمـال درجـه یـک دنیـا !

  داسـتان ملخـک و رمـال درجـه یـک دنیـا !


 کسی که چند بار کارهای خطرناک کرده باشد و به تصادف از کیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان کارها دست بزند به او گویند: یک بار جستی ای ملخک، دو بار جستی ای ملخک، بار سوم چوب است و فلک ...

راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار، چنین نقل کرده‌اند که در روزگاران پیشین، در عهد پادشاهی یکی از پادشاهان، روزی یک زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال‌باشی پادشاه هم در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد.

زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت کیست؟" گفتند: "این رخت فلان زن است". گفت: "بریزید توی آب" رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند. چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و کینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۰۷
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۴۸ ب.ظ

داستان پیرمرد لطیفه گو



پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۸
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۶:۵۸ ب.ظ

داستان عشق و دیوانگی


در زمانهای بسیار دور زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، همه فضیلت ها در همه جا شناور بودند. روزی همه آنها دور هم جمع شده بودند ناگهان یکی از آنها ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلاً قایم باشک.

همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم میگذارم... من چشم میگذارم... و از آنجا که هیچ کس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد یک، دو، سه...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۵۸
شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۱۶ ب.ظ

داستان نماز باران


امام موسی بن جعفر(ع) فرمودند:
در زمان حضرت سلیمان بن داوود(ع) قحطی شدیدی آمد. مردم پیش آن حضرت آمدند و از قحطی شکایت نمودند و خواستند که دعا کند و نماز باران بخواند. آن حضرت فرمود: وقتی نماز صبح را خواندیم، برای نماز باران حرکت می کنیم.


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۱۶
جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۲۲ ب.ظ

داستان ساختمان یک زندگی

یک نجار پیر برای بازنشستگی اماده می شد، و او در باره طرح خود برای ترک کار و گذراندن زمان فراغت بیشتر با همسرش با رئیسش صحبت کرد. او چک دریافت حقوق خود را از دست می داد، ولی به بازنشستگی هم احتیاج داشت. آنها می توانستند با این مشکل کنار بیایند.

صاحب کار برای از دست دادن چنین کارگر خوبی بسیار متاسف شد و از نجار خواست تا فقط یک خانه دیگر به سلیقه خود بسازد.

نجار موافقت کرد، اما کاملا مشخص بود که قلب او با کارش نبود. او تمام مهارت خود را در این کار بکار نبست و از وسایل نامرغوب استفاده کرد. این موضوع برای پایان دادن به یک دوره زندگی شغلی بسیار تاسف آور  بود.


وقتی نجار کار خود را تمام کرد، صاحب کار برای بازرسی خانه آمد. او کلید درب جلوئی را به نجار داد و گفت: این خانه توست، این خانه هدیه من به توست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۲۲
جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۰۲ ب.ظ

پند لقمان به پسرش


روزی لقمان به پسرش گفت : امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.


اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.

دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.

سوم این که در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۰۲
جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ب.ظ

داستان دیوانگی و عشق

زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمین راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۴۹
چهارشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۵۴ ب.ظ

مرد زشتی که با زیباترین دختر دنیا ازدواج کرد

موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۵۴