آشــــــنای غریـــــب

اینجا همه چی در همه

آشــــــنای غریـــــب

اینجا همه چی در همه

پیام های کوتاه
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های عاشقانه» ثبت شده است

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۲۳ ب.ظ

داستان کوتاه پروانه

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.

شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.

سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.

پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما بدنش ضعیف و بال هایش چروک بود.

آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد.

چون انتظار داشت که بال های پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.

هیچ اتفاقی نیفتاد! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست

این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۳
پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۲۶ ق.ظ

دو داستان جالب


داستان آموزنده : “طناب خیالی”

کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۰۹:۲۶
دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۳۱ ب.ظ

داستان کوتاه هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست


توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود
یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود
شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟
چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟
فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید
شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟
همه وزیران را صدا زد وگفت ،
وزیران من هر جمله و هر حرف با ارزشی که بلد هستید بگویید
وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۲ ، ۲۳:۳۱
چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۹ ب.ظ

داستان عشق


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۷:۵۹
دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۱۰ ب.ظ

جایزه تحویل



جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.

اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۰
دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۰۶ ب.ظ

داستان کوتاه کسب درآمد با اخلاق


وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید

جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه

قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید

اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است.

اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.

اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است و اگر راننده عصبانی نباشد

با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.

هاروی مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۶
پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۵۱ ب.ظ

داستان دیدن خدا


روزی پسر کوچکی از خواهر بزرگش درباره خدا سوالی پرسید.
او سوال کرد آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟
خواهرش در حالیکه مشغول مطالعه بود به تندی پاسخ داد: نه.
البته که نه! خدا در جای دوری از بهشت است
و هیچ کس نمی تواند او را ببیند.
روز های زیادی گذشتند اما این سوال همچنان در ذهنش باقی مانده بود.
بنابراین به نزد مادرش رفت و پرسید: مامان آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟
مادرش مودبانه پاسخ داد: نه. خدا روح است و در قلب های ما ساکن است.
اما ما هرگز نمی توانیم او را ببینیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۴:۵۱
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۴۸ ب.ظ

داستان پیرمرد لطیفه گو



پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۸
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۶:۵۸ ب.ظ

داستان عشق و دیوانگی


در زمانهای بسیار دور زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، همه فضیلت ها در همه جا شناور بودند. روزی همه آنها دور هم جمع شده بودند ناگهان یکی از آنها ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلاً قایم باشک.

همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم میگذارم... من چشم میگذارم... و از آنجا که هیچ کس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد یک، دو، سه...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۵۸
چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۰۲ ب.ظ

فرق عشق و ازدواج ...

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد

داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین...!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۰۲